من زمانی فهمیدم فرق زیادی با حیوانات نداریم که بی مهری وابراز احساسات ساختگی دیگران به بچه های کوچک هم نوعان خود را دیدم، درست مثل وقتی که حیوانات هم بچه ای را که از خون ونطفه خود نباشند می درند.
زمانی که خیلی دیر شده بود.
من زمانی فهمیدم فرق زیادی با حیوانات نداریم که بی مهری وابراز احساسات ساختگی دیگران به بچه های کوچک هم نوعان خود را دیدم، درست مثل وقتی که حیوانات هم بچه ای را که از خون ونطفه خود نباشند می درند.
زمانی که خیلی دیر شده بود.
سکوتت برایم چقدر حرف داشت
نگاهت به سویم چقدر درد داشت
تمام وجودم غمت راگرفت
تو رفتی دلم ماتمت را گرفت
هنوزم هنوزه بدهکارتم
یه دل نه که، صددل گرفتارتم
حواست نبودکه من چقدرخسته ام
چطورشد ، چشم رو خودم بسته ام
عشقت گران شدبرایم تمام
گذاشتی ورفتی نماندی برام
چقدر حرف ناگفته دارم بشین
صبوری کن مرگ من راببین
ندارم دگر طاقت این وآن
یکم حوصله کن حدیثم بخوان
من تورا در رویا دیدم دست در دست خودم
بَه چه بارانی بود،بوی نمناک بهشت به مشامم می خورد،انعکاس سبز بودنت مرا مست می کرد،موج گیسوی تو پراز آب،من محو تو بودم،شال توخیس بود مثل رویای خودم،گفته بودم با خودت چتر بیار رویای من بارانی است ، خواب هم لج کرده بامن زود پرید،من هنوز سیر ندیدم تورا،باز هم توراگم کردم،بوی دریا می دادی،درنگاهت مهربانی موج میزد وصدایت مملو ازناگفته ها،قول بده باز بیایی ،قول بده باز بیایی ، اِی راز فاش نشدنی ،قرار ما همان سر جای همیشگیمان،آری همان جا، رویاهای گمشده.
طبل های تو خالی
بشارت فرداهایی روشن را می دادند
و من چه ساده بودم
که پایکوبی می کردم
این روزها بیشتر از هرزمان دیگر،شبیه پازلی شده ام که فقط موجب سرگرمی دیگرانم، هر که می آید نقش دل را به هم میریزد، ولی ای کاش یکی می آمدو همه اش را کنار هم میچید وتکمیلم می کرد،حتی به اتفاقی ترین شکل ممکن.
بعد ویران کردنم تو چقدر آبادی
خوش به حالت که نیستم توچقدرم شادی
از خداوند تنها عاقبت بخیریت را تمنا کردم
خوب شد تانمردم خنده هایت راتماشا کردم
بزرگترین حسرت زندگی ام را زمانی خوردم که فهمیدم آدم ها خیلی ها را دوست دارند امافقط عاشق یک نفر می شوند،تو برای من همان یک نفر بودی و من برای تو همان خیلی ها.
من مینوشتم با دلم
از چشم تو ...
از آن نگاه مست تو
بر دیگری بود ..
هورای تو ...
لبخند پر معنای تو....
احساس پرمهتاب تو
اینبار فراموش میکنم
از شهر تو کوچ میکنم
دیگر نمی افتم به پات
عشقم رو خاموش میکنم
این میتپد در قلب من
خون نیست این خون دل است
حرف های دیروز تورا
هرگز فراموشم نشد
قلبم شکست ...
حالم گرفت...
ماتم شدم...
چون اشکِ روآتش شدم
رفتم به فکر ای ماه من
هرگز روز من بی تو شب نشد
من مینویسم از تو با دل
دل میدهی بر دیگری
انصاف هست این
بگو .....
این را بگو بی مهریت جرم نیست
گرجرم تویی
مجرم منم
هدیه بِداهه میدهم
تو خنده تحویل میدهی
تو خود بداهه ی منی
انصاف هست این
بگو ....
باید که از چشم تو نا پیدا شوم
تا در نگاه تو کمی پیدا شوم
من میروم از شهر تو
من میروم حتی اگر رسوا شوم
مرا دیگر امیدی نیست بر وصالت
مرا دیگر گریزی نیست جزخیالت
باتو می شود افسانه بود
باتو می شود خاطره شد
باتو می شود دل به دریا زد
باتو می شود دیوانه شد
من تورا می یابم از چشمت
وآن دلِ زلالی که داری
می کشد مرا به قتلگاه،نگاهت
آن رخ چو مَه تابانی که داری
ای کاش، می بردی مرا روزی ای عشق
به دورترین جایی که داری
توعلت تمام معلول های بی انتهای منی
از همان اول باید دنبالت میگشتم تا مدام دور خودم نچرخم.